به گزارش سلام بانو، کنار حرم امام رضا (ع)، مادری با دلی پرشور و نگران، به آرزوی دیرینه فرزندش اندیشید؛ فرزندی که از علم و ایمان و عشق به شهادت، قصهای ساخت تا نامش در تاریخ این سرزمین بماند.
عزتالسادات جعفریان، مادر شهید محمدرضا ذاکریان، این روزها بار خاطرات را با خود حمل میکند؛ از آخرین سفر خانوادگیشان تا مشهد، تا شنیدن خبر شهادت فرزند، عروس و نوههای دلبندش در حمله ددمنشانه رژیم صهیونیستی. این روایت صمیمی، برگرفته از گفتههای مادر است؛ مادری که هم سید است، هم عاشق، هم صبور و هم داغدیده.
عید غدیر همیشه طوری بود که همه بچههایم پیش من بودند، چون سیدم و در خانه میماندم تا بچهها و فامیل برای دیدن و گرفتن تهکیسهای بیایند.
اما امسال فرق داشت؛ عروسم زینب گفت «مامان بیا خانه ما.» قرار شد همه برویم تهران پیش محمدرضا. اما در دقیقه نود برنامه عوض شد و علی پسرم دیگرم، گفت: «مامان، خانه داداشی همیشه است، اما مشهد رفتن اینجوری پیش نمیاد، بعد مشهد دو روزه میریم خونه داداشی و برمیگردیم.» این شد ماجرای سفر خانوادگی و عازم مشهد شدیم.
خبر ناگوار در دیار غریبالغربا
در مشهد، کنار قبر امام رضا (ع)، احساس عجیبی داشتم. صبح روز حادثه ۲۳ خردادماه تلفن حاجآقا( همسرم) زنگ خورد و خبر از حملهای که رخ داده رسید.
دلشورهام بیشتر و بیشتر شد. هر دو ساعت یکبار به دخترم که همراه ما نبود زنگ میزدم، اما او فقط آرامم میکرد و میگفت: «مامان ناراحت نشو…» ولی من آرام نمیشدم. ساعت به سختی میگذشت که در همان لحظه علی پسرم گفت: «مامان چرا نشستی؟ بریم…» بیدرنگ وسایل را جمع کردیم و حرکت به سمت بابل… یادم هست شش هفت ساعت قبل، محمدرضا بهم زنگ زد، شوخی کرد، گفت: «مامان، امام رضا (ع) رو زیارت کن، دعایم کن…»
همیشه ازم میخواست دعا کنم و میگفت آرزوی شهادت دارد.
در راه بازگشت بودیم که دختر بزرگم زنگ زد از صدایش فهمیدم کار از کار گذشته؛ دیگر باید فقط منتظر پیکرهای عزیزانم باشم.
وقتی ۱۴ طبقه آوار روی سر نوه هفت ماهه و پنج سالهام ریخته بود، دیگر میدانستم چه بر سر عزیزانم آمده…
دلم فقط برای یک لباس، یک نشانه، بیتاب بود. یاد حضرت زینب (س) افتادم که گفت برادرم را از لباسش شناختن… ما هم نوهها و بچههایمان را از لباسشان شناختیم.
پیکر محمدرضا آخر از همه پیدا شد. چهار عزیزم را آوردند شهرمان امیرکلا برای تشییع گفتند طاقت آمدن نداری، اما من گفتم: «چهار شهیدم بیایند، من طاقت دارم!» محمدرضا، زینب، زهرا و فاطمه، همگی آمدند خانه من و این آخرین باری که محمدرضای من خانوادگی وارد خانهام شد.
آرزوی شهادت و گفتگوهای مادر و پسر
محمدرضا درباره شهادت حرف زده بود و میگفت: «مامان دوست نداری مادر شهید شوی.» از حرفهایش دلنگران که میشدم عروسم زینب به شوخی کنارم میآمد دستم را میگرفت و با لبخند میگفت؛ «مامان نگران نباش … محمدرضا لیاقتش را ندارد»
با علی هم شوخی میکرد: «علی، برادر شهید بودن را دوست داری؟» فکر میکردم شوخی است، اما انگار دلی آگاهتر از ما داشت.
روزی که سر تابوتشان نشستم، به زینب عروسم گفتم: «حالا همهتان شهید شدید، دیدی که همه با هم لیاقت داشتید…» فقط دعا کردم حاجتم را از این عزیزان بخواهم، چون مطمئن بودم نزد خداوند مقربند.
از عید قربان تا خاطرات کوچک و بزرگ مادرانه
آخرین دیدار ما عید قربان بود باغ کوچکی داریم؛ محمدرضا گوسفند میخرید و خودش ذبح میکرد. نوههایم، زهرا و فاطمه، آن روز بغلش بودند.
محمدرضا برای امتحانات و مصاحبههایش همیشه از من دعا میخواست؛ حتی ۱۰ دقیقه مانده به امتحان، زنگ میزد تا دعایش کنم.
نوشتن با دل، نه با قلم
چیزی از خانه بچههایم نماند که نوشتهای از آنها در قالب وصیتنامه یا هر چیزی داشته باشم این مدت گفتم تا ذهنم یاری میدهد میخواستم خودم برای محمدرضا بنویسم. نه کسی دیگر. حاجآقا (همسرم) یهسری متن بهم داد. ولی گفتم: من باید خودم بنویسم. خودم مادرم… خودم میدونم چی توی دلمه.
با اینکه زیاد اهل نوشتن نیستم، ولی نشستم و نوشتم. از محبت زینب و محمدرضا، از زندگی پرمهری که با هم داشتند، از نوههام، از عروسیی آنها و از چیزهایی که فقط یک مادر میتونه بفهمه.»
دلتنگی ابدی و شکرگزاری برای لیاقت شهادت
پنجشنبهها، محمدرضا یا دخترش فاطمه از راه تهران به من زنگ میزدند مامانسادات میخواهیم شام بیاییم خونه شما… مامانسادات پیتزای مخصوص برایم درست کن الان هنوز هم وقتی دخترم میخواهد پیتزا درست کند، دلم میگیرد اما آن روزها باز نمیگردد…امروز میدانم آزمایشی سخت بر ما گذشته، داغ بزرگی بر دل ما ماند، اما شکر میکنم که فرزندم به آرزویش، به لیاقت شهادت رسید. برای خودش و همسر و فرزندانش، حاجت قلبیام را از خداوند میخواهم. من مادر شهیدم؛ افتخار میکنم که محمدرضا و خانوادهاش اینچنین عاقبتبخیر شدند.
پایان سخن…
هر جا باشم، خاطرات محمدرضا و بچههایم همراهم است؛ از دعای قبل امتحان تا صبوری مادرانه. این روزها پیتزای فاطمه و صدای زنگ پنجشنبهها جای خالی عزیزان را بیشتر به من یادآوری میکند. اما دلخوشم به شفاعتشان و امید به وصال دوباره.
انتهای پیام/
ثبت دیدگاه