امیرحسین همان‌طور که گفته بود، برگشت
۰۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۲۳
شناسه : 5946
0
مادر شهید نصیری در گفت‌وگو با سلام بانو؛ زهرا اسماعیلی مادر شهید امیرحسین نصیری در گفت‌وگو با سلام‌بانو گفت: پیکر پسرم در شب تاسوعا و عاشورا، همان‌طور که گفته بود، به شهرش برگشت و عنوان «مادرشهید» را برایم هدیه آورد.
ارسال توسط : نویسنده : سمانه سراج فریدونی
پ
پ

به گزارش سلام بانو، شهید امیرحسین نصیری؛ یکی از شهدای حمله موشکی اسرائیل به تهران است؛ شهیدی که از نیروهای فراجا بود.

در گرمای سوزان مردادماه، به سوی محله ولیعصر(عج) فریدونکنار راهی شدیم؛ محله‌ای که به نام حاج بصیر، آن مرد عاشورایی، مزین شده است.

کوچه‌پس‌کوچه‌های این محله با بنرهای تسلیت و تصاویر شهید امیرحسین نصیری، دومین شهید فریدونکنار در حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی و آمریکا، آراسته شده بود؛ گویی مردم شهر با این تصاویر به او ادای احترام می‌کردند.

خانه‌ای ساده با دلی پر از غم

به خیابان ولیعصر(۱۵) رسیدیم دوستم که از قبل آدرس را می‌دانست، با اطمینان گفت: انتهای این کوچه، خانه شهید است خانه‌ای ساده با دیوارهایی که زخم بنرهای تسلیت خورده بود، پیش رویمان نمایان شد.

ناگهان پیرمردی با موهای سفید و چهره‌ای غمگین از پنجره سر برآورد انگار منتظر اومدن ما بود.

او پدربزرگ شهید بود با لهجه گرم مازندرانی گفت: «دِتِر دُکمه رِه بَزومِه، در وا بَیِه، تشریف بیارین بالا».

دست‌های پینه‌بسته حکایتی از سال‌ها تلاش

در باز شد پله‌های دو طبقه را بالا رفتیم و به خانه‌ای رسیدیم که بوی معنویت در آن موج می‌زد دیوارهای سفید اتاق پذیرایی با عکسی بزرگ از امیرحسین آراسته شده بود؛ جوانی با چهره‌ای آرام و لبخندی متین.

زهرا اسماعیلی مادر شهید با متانتی آمیخته به اندوه، ما را به گرمی دعوت کرد: «بفرمه خَلِه، خِش بیمونی»

محمد نصیری پدر شهید هم با وقاری خاص روی مبل نشسته بود و دست‌های پینه‌بسته‌اش، حکایت از سال‌ها تلاش در شالیزارها داشت.

افتخارم تربیت فرزندی مثل امیرحسین است

فاطمه، خواهر کوچک‌تر امیرحسین، با چشمانی پر از حسرت و غرور، در گوشه‌ای از اتاق منتظر بود تا خاطرات برادرش زنده شود.

کمی سکوت کردیم که سنگین‌ترین حس جاری در آن لحظه بود بعد از احوالپرسی پای صحبت‌های پدر، مادر و خواهر این شهید والامقام نشستیم؛ روایتش تلخ بود، اما سرشار از غرور.

کمی از صحبت کردن سختشان بود ولی با اصرار مادر، پدر با صدایی آرام اما استوار شروع به صحبت کرد: محمد نصیری‌ام پدر امیرحسین. با کشاورزی زندگی ساده‌ای برای خانواده‌ام ساختم، اما افتخارم تربیت فرزندی مثل امیرحسین است که راه اهل‌بیت(ع) را پیمود.

بعد صحبت پدر نوبت به مادرش رسید با بغضی در گلو و لبخندی بر لب ادامه داد: امیرحسین از کودکی عاشق ورزش بود تو تکواندو چند مدال استانی گرفت.

آخرین بوسه مادر

خیلی مهربون و دوست داشتنی بود، همیشه حواسش به من بود و خیلی به همدیگه وابسته بودیم حتی تو این جنگ ۱۲ روزه، هربار زنگ می‌زدم، می‌گفت نگران من نباشید، فقط مراقب خودتون باشید.

مادر ادامه داد: همیشه قبل رفتن او را با قرآن بدرقه می‌کردم و آن روز قبل رفتن هم همین کار رو تکرار کردم و محکم بغلش کردم سرم را بر سینه‌اش قرار دادم و مثل همیشه سفارش کردم که مراقب خودش باشد.

وقتی جنگ شروع شد بارها به امیرحسین تلفن می‌زدم و جویای حالش می‌شدم.

تو زمین کشاورزی مشغول کار بودیم به ما خبر دادن که سریع به تهران بریم، ولی از پشت تلفن چیزی به ما نگفتن، تو تهران یکی از دوستاش وقتی ما را دید سرش را تکان داد و با گریه گفت: «دیگه امیرحسین نداریم»، همون لحظه من و پدرش بر زمین نشستیم و فقط بر سر و صورت خود می‌زدیم و‌گریه می‌کردیم.

صحنه‌هایی از کربلا

اشک‌های مادر، کلمات را در گلو حبس کرده بود. پس از لحظه‌ای سکوت، ادامه داد: چشم‌انتظاری تو شهر غریب خیلی سخته، ۱۰ روز تو تهران بودیم، ولی خبری از پیکرش نبود. مثل آواره‌ها این طرف و آن طرف می‌رفتیم، این صحنه‌ها منو یاد صحرای کربلا می‌انداخت.

همین لحظه با صدایی لرزان شروع به مویه کرد:

صحرایِ کربِلا، مامان بَمیرِه

پِسِر بیه جوون، مامان بَمیرِه

دِل نئیرنه قِرار، مامان بَمیرِه

وِنِه تَن چه نَونِه پیدا، مامان بَمیرِه

امیرحسین به قولش عمل کرد

گریه‌ها و مویه‌های مادر، همه را به گریه انداخت.

صحبت مادر دوباره ادامه پیدا کرد:۱۰ روز تمام تو تهران بودیم ولی خبری از امیرحسین نبود و به ما گفتن شماها برگردید به شهرتون هر زمان خبری شد به شما اطلاع می‌دهیم.تو مسیر برگشت به پدرش گفتم یادته امیرحسین همش می‌گفت اگه خدا بخواد تاسوعا و عاشورا میام خونه؟!

من احتمال میدم بچم تو اون روز پیدا میشه و به فریدونکنار بر می‌گرده!همین که به خونه رسیدیم فردای آن روز دقیقا شب تاسوعا با ما تماس گرفتند و خبر دادند که پیکر امیرحسین پیدا شد و ما دوباره به تهران برگشتیم و پیکر بچم را دیدم ولی اجازه دیدن صورتش را نداشتم.

امیرحسین برایم فرشته بود

با پیکر پسرم به شهر خودم برگشتم و دقیقا همونی شد که امیرحسین دوست داشت در روز تاسوعا و عاشورا تو فریدونکنار پیکرش بر دستان مردم این شهر قرار گرفت.

مادرش می‌گفت امیرحسین مال ما نبود چون اصلا خیلی فرق داشت با بقیه، با همه رفیق بود، می‌گفت و می‌خندید، برای من مثل یه فرشته بود با خواهرش اونقدر که مهربون بود که انگار دو تا خواهر هستند و همیشه به ما می‌گفت شما به دنبال چی هستین این دنیا ارزش ماندن نداره!

افتخار بزرگ با عنوان«مادر شهید»

در بین صحبت‌های ناتمام مادر، عمه امیرحسین هم با چشمان گریه گفت: آنقدر مهربان بود که بعد از فوت مادرم نسبت به من و پدرم احساس مسئولیت می‌کرد و مثل یه مادر دلسوزی داشت.

مادر شهید دوباره صحبتش را ادامه داد و گفت: همیشه به امیرحسینم افتخار می‌کردم هیچ وقت از دستش عصبانی نشدم و الانم با رفتنش افتخار بزرگتری نصیبم شد و عنوان«مادر شهید » را به من هدیه داد.

وقتی با پدر و مادر شهید امیرحسین صحبت می‌کردم حواسم به خواهر این شهید بود که کنارم نشسته بود و با گفتن خاطرات برادرش گریه می‌کرد.

منتظر ماندم تا صحبت با مادر شهید تمام شود و به سراغ فاطمه نصیری خواهر این شهید بروم و از برادرش برای ما بگوید.

خواهر ادامه دهنده راه برادر

فاطمه، دختری که در آستانه ورود به کلاس هفتم است، از آخرین دیدار با برادرش گفت: آخرین بار که داداشم را دیدم، همان روزی بود که رشت بودیم.

من اون روز خونه نبودم ولی حس می‌کردم رفتن داداشم با دفعات قبلی خیلی فرق دارد.

من و برادرم خیلی با هم شوخی می‌کردیم مثل دو تا خواهر بودیم، همیشه تو درس‌ها به‌ویژه ریاضی خیلی به من کمک می‌کرد.

فاطمه با صدایی آرام، گویی که هنوز در آن روز غوطه‌ور است، ادامه می‌دهد: هر روز باهم شوخی می‌کردیم حتی وقتایی که حالم خوب نبود، یه جوری حرف می‌زد که انگار همه‌چیز درست میشه.

اما وقتی حرف به لحظه شنیدن خبر شهادت برادرش می‌رسد، صدایش می‌لرزد: خیلی بد بود. خیلی استرس داشتم. نمی‌دونستم چی شده، فقط نگران بودم یه چیزی تو دلم می‌گفت اتفاقی افتاده، ولی نمی‌خواستم باور کنم.

فاطمه مکثی کرد انگار که دوباره آن لحظه را زندگی می‌کند. وقتی خبر رو شنیدم، انگار دنیا وایستاد، نمی‌توانستم فکر کنم فقط گریه بود و یه حس که انگار یه تیکه از قلبم کنده شد.

حالا چهل روز از شهادت امیرحسین گذشته است. برای فاطمه، این روزها مثل یک خواب سنگین است که پایان ندارد.

خیلی سخته انگار هیچ‌وقت آروم نمیشه. فقط گاهی عکسش را نگاه می‌کنم، یا می‌روم سر خاکش. آن موقع‌ کمی آرام می‌شوم ولی بازم دلتنگش هستم برای همیشه!

فاطمه، با همان قلب کوچک اما پر از عشق، به آینده نگاه می‌کند، می‌گوید: دلم می‌خواهد یه روزی بتوانم مثل داداشم برای بقیه خوب باشم چون همیشه به همه کمک می‌کرد.

در چشمان فاطمه، غم و افتخار به هم آمیخته‌ شد او حالا نه‌فقط یک خواهر، بلکه حافظ یاد و راه برادرش است؛ برادری که در قلبش جاودانه شده است.

تولدی در چهلمین روز شهادت

خواهر شهید گفت: تولد داداشم ۷ مرداد هست که با چهلمین روز شهادتش یکی شده است.

با بغض گفت: تولدهای داداش امیرحسین پر از خنده و شادی بود ولی حالا جای کیک و شمع، گلاب و خرما می‌بریم.

در گوشه اتاق، کوله امیرحسین که به گفته پدرش مال کربلا بود کلی خاک گرفته بود و رنگ سیاه کیف یا خاک سفید قاطی شده بود با دستان مادرش برای ما باز شد و یادگارهای امیرحسین را دونه به دونه در می‌آوردن و بو می‌کشیدن و گریه می‌کرد.

مادر است دیگر تاب و تحملش به سر آمد و نمی‌تواند خودش را کنترل کند با همسرش کنار عکس پسرش نشستن و حالا دوتایی با دیدن این وسایل های به جا مانده گریه می‌کردند.

درس بزرگ از جنگ ۱۲ روزه

پدرش گفت: این جنگ ۱۲ روزه درس بزرگی بود که به ما داد تا قدر رهبر عزیزمان را بدانیم و لحظه‌ای او را تنها نگذاریم.

به گزارش سلام بانو، وقتی از خانه شهید نصیری‌ بیرون آمدم، نسیم خنکی از شالیزارها می‌وزید و عطر خاک و سبزه با بوی شهادت امیرحسین و عاشورای حاج بصیر در هم آمیخته بود و شهید امیرحسین نصیری، حالا در قلب مردم فریدونکنار و در دفتر شهدا جاودانه شد و عطرش در کوچه‌های ولیعصر(عج) پیچید.

عکس: سیده خورشید حسینی

انتهای پیام/

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.